وقتی راه رفتن آموختی ،دویدن بیاموز و دویدن که آموختی ،پرواز را .
راه رفتن بیاموز ،زیرا راه هایی که میروی جزیی از تو میشود و سرزمینهایی که میپیمایی بر مساحت تو اضافه می کند .
دویدن بیاموز چون هر خیر را که بخواهی دور است و هر قدر که زود باشی دیر .
پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی،برای آنکه به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.
من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ،دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.
بادها از رفتن به من چیزی نگفتند زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند.
پلنگان دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند .
پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آنرا به فراموشی سپرده بودند .
اما سنگی که درد سکون کشیده بود رفتن را میشناخت ...
کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود دویدن را می فهمید ...
و درختی که پاهایش در گل بود از پرواز بسیار می دانست .
آنها از حسرت به در رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت...
و من از تو به تو رسیدم با اشتیاق اما در واقع به هیچ رسیدم تو نگاهم کردی تک چشمی ،مجازی ،من حقیقت بودم ،یک حس یه دلتنگی کوچک یک بهانه،تو چه راحت بی بهانه گذشتی از امواج ترسناک ترسیدی در دل زمان گم شدی باز بی بهانه...
اسراف کردم در محبت من یاد گرفتم از شقایق که فقط در بیابان رشد کنم تا خاک ترک خورده کویر دلتنگ زیبایی گلزار نباشد ...